عصردیروز ناگهان دلم تنگ شد. اضطراب نداشتم. استرس نداشتم به خلاف همیشه. افتاب عصر خرداد روشن بود و همه چیز شفاف و واضحتر از همیشه به نظر میرسید. رفتم پارک خیابان هندیان. تازه به چمنها و درختها آب داده بودند و بوی خوبی میآمد. ولی دلتنگیام رفع نشد. این طور مواقع توی جیبم دفترچه یادداشت و قلم دارم که بنویسم ولی دیروز عصر هیچ کاغذی همراهم نبود. بیهدف و سرگردان یک ساعتی از این نیمکت به آن نیمکت خزیدم. چمنهای خیس را بو میکردم و دوچرخهها و موتورهای گازی را میشمردم. به خودم که آمدم دیدم زیر لب مدام تکرار میکنم: چند بهار است که تو را ندیدهام..
برچسب : نویسنده : boorlako بازدید : 17